چند روزه همو ندیدیم،غذا پختم که بعد دانشگاه بریم بیرون، داشتیم صحبت میکردیم قرار فردا رو میذاشتیم که بغض گلومو گرفت
آخه زندگیه ما داریم
با چشمانی پر از اشک و گلویی فشرده
خوابم نمیاد
بی قرار و دلتنگ به این امید که نوشتن راحتم کنه