دو سال پیش توی همین روزا بود،شب تا ساعت 3 صبح خوابیدم بعدش بیدار شدم و بعد خوابم نمیبرد از این پهلو به اون پهلو،صبحم ساعت 6 پاشدم و نماز خوندم و دیگه خوابم نبرد، ساعت 7 پاشدم رفتم بیمارستان کارورزی خسته و داغون ساعت 1 راه افتادم سمت خونه،ساعت چهار رسیدم خونه زنگ و زدم و فوری رفتم خونه یه عالمه کفش پایین بود توی راه پله با خودم گفتم عمه اینا اومدن،راه پله رو تند تند رفتم بالا توی پاگرد اول خاله ام از در اومد بیرون، گفتم ااااااِ خاله خوش اومدی و رفتم سلام علیک کنم مامانم با حالت عجیبی از در خونه اومد تو راه پله و شروع کرد گریه کردن بعدش بابام اومد داغون و شکسته بود گفتم چی شده که یه دفعه صدای گریه از تو خونه بلند شد من مات و مبهوت بودم، عموم مرده بود،دیشبش توی خواب توی 29 سالگی!
برای همه مون عزیز بود چون آدم باحالی بود، مرگش بابامو داغون کرد !
یادشون گرامی
خیلی جوون بودن خیلی
خیلی ممنون
بله متاسفانه
خدابیامرزتش. خیلی ناراحت کننده اس
ناراحت شدم که یاد خاطرات تلخ انداختمت
ممنون. خاطرات تلخ بیشتر از بقیه با آدم می مونن راحت تر هم بیاد آدم میان،جای ناراحتی نیست عزیزم :)