میم مثه ما

روزی به این روزها خواهیم خندید

میم مثه ما

روزی به این روزها خواهیم خندید

هر دم...


یه دوست مذهبی دارم، با یه پسر مذهبی قول و قرار ازدواج گذاشته و تریپ عشق و عاشقی، به اون یکی دوستم که دوست پسر داره میگه نکنه فک کردی ما هم با هم دوستیم!



پ.ن:قبول دارم خیلی گنگ نوشتم،ولی حال ندارم توضیح بدم!

بیام نیام


نمیذاره برم ببینمش،میگم چرا، میگه حس خوبی بهم نمیده یا خودم میام یا توام نمیای!



پ.ن:صرفاً جهت کم کردن از غرغر ها و دیدن نیمه ی پر لیوان 

هر کاری که بخوام


وقتی بهش میگم من نمیتونم این کارو انجام بدم،بهم میگه تو به من ثابت کردی هرکاری که بخوای میتونی انجام بدی! 

ای جان


بهش میگم میای بریم بیرون، میگه باشه،میگم بارون میاد،میگه پس بیخیال،میگم هفته بعد چی،میگه ای جان!

قربانی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خوب بد جلف


چند روز پیش رفتیم سینما برای یه فیلم کمدی،تقریباً آخرین فیلم کمدی که تو سینما دیدم توکیو بدون توقف بود دوازده سال پیش!

ملت تا هنرپیشه پخ میکرد میخندیدن، منم به حاج آقا میگم وا مگه خنده دار بود آخه اصلا!

یه جاهاییش خنده داشت ولی نه دیگه همش!

خلاصه بسی تعجب ناک از سینما اومدیم بیرون!



پ.ن:فیلم خوب بد جلف. حقیقتا فیلم بی سر و ته ای بود! 

اندر حکایت نارضایتی


حوصله سر کار رفتن ندارم،عیدم نمیرم، بیخیال همه چی! 

با استاد راهنما صحبت کردم درباره این نارضایتی، گفت انتخاب با تو یا پول یا افتخار،حرفش خیلی مسخره بود، یعنی درواقع چرت و پرت بود.

الان حالم بهتره، یوقتایی اگه دیدید دارید میزنید زیر کاسه کوزه و این حرفا، یکم به وضعیت فیزیولوژیکتون توجه کنید مخصوصا خانم ها!


توجیه فلسفی، فلسفه توجیه


چقد غیرمنصفانه و وحشیانه از خودمون بهره‌برداری میکنیم بعدش از خودمون ناراضی هم هستیم؟!


توجیه خوبیه فک کنم برای نارضایتیم،نه؟؟!

اگه تنبل نبودم واقعا توجیه خوبی بود، ولی آخه من که درباره این آخریه همه تلاشمو کردم!

هنوزم فک میکنم مشکل از خودمه، تو ذاتمه!



پ.ن: اگر اشتباه نکنم توی کتاب زبان فارسی دبیرستان یه درسی بود برای انتخاب عنوان کتاب نوشته یا مقاله، الان عنوان مطلبم خیلی شبیه یکی از مثال هاش شده، فک کنم نوعش قلب و عکس بود یا یه همچین چیزی 

من ناراضی هستم

دو سال پیش در چنین روزهایی از شرایطم ناراضی بودم از خودم از موقعیتم از همه چیز ناراضی بودم،به مشاور خوابگاه مراجعه کردم و داستانو گفتم،بهم پیشنهاد کرد یک کار که مطمئنی تورو راضی میکنه و میتونی خودتو به خودت ثابت کنی انجام بده،من اون کارو انجام دادم بزرگترین مهم ترین و سخت ترین کار ممکن رو انجام دادم، حالا بعد از دو سال در یک خوابگاه دیگه باز هم احساس نارضایتی دارم، از خودم از شرایط از موقعیت از همه چیز!

چرا؟ چرا من همیشه ناراضی هستم، چرا خوشحال نیستم؟! 

آنچه گذشت...


برای دوستانی که لطف داشتن منو میخوندن و بعضیا نگران شدن، بعضیا پیام گذاشتن و بعضی ها هم نمیدونستن چند وقتی هست که رمز دار مینویسم 


باید ازشون تشکر کنم و بگم که 

طی یک خطای فاجعه بار و برگشت ناپذیر تمام آرشیوم رو پاک کردم و از اون روز به بعد وقتی اینجا میومدم دلم میخواست سر به تن خودم نباشه چونکه تمام نوشته های رمزدارم هم که برای عزیزترین فرد زندگیم نوشته بودم و خاطرات مشترکمون توشون بود هم از بین رفت. 

مکاتباتی هم با بلاگ اسکای برای برگردون شون داشتم اما متاسفانه هیچ راهی وجود نداشت. 

به همین خاطر دل و دماغ نوشتن ندارم، یک مدتی هم به سرم زد خاطراتمون رو دوباره بنویسم ولی این هم بیشتر آزارم میداد. 

خلاصه که زمان میبره تا با این فاجعه بزرگ بتونم کنار بیام. 

وقتی میگم فاجعه بزرگ اصلا مبالغه نیست چون ارزش اون نوشته ها برام غیرقابل بیانه. 

به هر حال اتفاقی هست که افتاده. 

از همه ممنونم به خاطر پیام هاشون، مرسی که به یادم بودید.

خدمت آقای مهدی هم عرض کنم که این نوشته ها خصوصی هستن، شاید به زودی نسخه های کمتر خصوصی رو بدون رمز نوشتم! 

پایان؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پاییز رسید

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یک ظهر تابستون

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اونوقت ها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.