خشم و هیاهو
دیشب که نمیدانستم برای کدامیک از درد هایم گریه کنم اصلا نخندیدم !برعکس گوینده خوش ذوق این جمله من اصلا خنده ام نیومد فقط جیغ کشیدم و به طرزی معجزه آسایی درباره شون فراموشی گرفتم و دیگه مهم نیستن !
من بیشتر از درد خشم داشتم حالا بهترم و جای سنگینی سینه مو یه جای خالی پر کرده .حتی اگر از بعضی از این رنج ها خلاص بشم مطمئنم درد های جدیدی رنج های تازه ای خشم های دیگری جاشون رو میگیره.
دلتنگی خوشه انگور سیاه است لگد کوبش کن لگد کوبش کن بگذار ساعتی سر بسته بماند مستت می کند اندوه
دردی نیست بحثی نیست به جز مشکل لای منگنه بودن، نه راه پیش داشتن و نه پس!
کاش مث خیلی های دیگه بودم که رنگ موشون یا اندازه پاشنه کفششون یا مدل ناخنشون دغدغه اصلی شون بود!
این چه حسیه چه حالیه،چرا من درکش نمیکنم
نمیدونم چرا برام عجیبه،اینکه خانومای تازه مامان شده انقد عاشقانه از حسشون به بچه هاشون مینویسن!
با خودم فکر می کنم شاید الکی میگن، آخه مگه میشه؟نمیتونم درکشون کنم!
مامانم داداشم که تب میکرد خواب نداشت، من یه بار مریض شدم بابام منو برد بیمارستان،شبم بیمارستان بودم،صبح که مرخص شدم مامانم تو خونه خوابیده بود.
هنوزم
بلافاصله که از چیزی ناراحت یا عصبانی میشم زودی میام اینجا شروع می کنم به نوشتن.
هنوز عین نوجوون های 18 ساله احساساتم در تلاطمه، هنوز با پدر مادرم درگیرم، هنوز عصبی و تحریک پذیرم.
تبریک سبا جان
یکی از دوستان وبلاگ نویسم رتبه 15 کارشناسی ارشد شده و من خیلی خوشحالم و به افتخارش این پست رو گذاشتم.
بهت تبریک میگم سبا جان ، برات کلی آرزوی موفقیت و شادی دارم.
هیچ جا خونه خود آدم نمیشه
آدم نباید بیشتر از دو روز خونه هیچکسی بمونه،اصلا دو روز چیه! حتی بیشتر از یه گپ دو ساعته هم نباید بمونه، والا! کسی هم خونه من نیاد!
شاگرد استاد عرفان
یه وقتایی یه سری آدما به یه سری آدم های دیگه راه حل های عجیبی برای درمان معضلات روحی شون پیشنهاد میدن که از دیدگاه من کلاهبرداریه محضه!
عرفان؟این واقعا راه حله؟
حداقل من این راهو دوست ندارم!
شما اومدی به یه آدم که داره توی درد و رنج دست و پا میزنه کلاس های عرفان استادت رو معرفی میکنی؟!
پ.ن:کسی به من معرفی نکرده، به یکی از دوستان معرفی کرده
در جستجوی خوشبختی
وقتی میام خونه مادربزرگم و چند روز اینجا می مونم، به معمولی ترین شکل ممکن زندگی می کنم و فکر و خیال نمیکنم!
صبح پا میشی صبحانه میخوری، ناهار میپزی، شام میخوری و میخوابی، به همین راحتی بدون هیچ دغدغه ای!
لعنت
آدمایی که هیچوقت قدرتو نمیدونن، به یادشون هستی اما همیشه پست میزنن، همیشه تو رو گناه کار میدونن و حس گناهو تو وجودت بزرگ و بزرگ تر میکنن!
یه وقتی باید از این آدما جدا شد ولی لعنت به این زندگی به این اجبار به زندگی توی جایی که نباید باشی لعنت!
یکمی غر طبق معمول همیشه
اصولا زندگی شوخیه تلخی بود که با من شد!
چجوری میشه ازش خلاص شد؟ (قصد خودکشی ندارم لطفا نصیحت نکنید،البته اگه به خودتون خواستید زحمت بدید که دیگه روح نباشید موقع خوندن وبلاگم گفتم ها)
اصلا اینارو ول کن، با نوشتن پرانتز بالا یادم افتاد که بگم خانم روح محترم احیانا آقای روح محترم آخه چرا این کارو با من میکنید؟چرا آسه میرید آسه میاید که یوقتی اینجانب شاختون نزنم؟! باور بفرمایید این تعداد بازدید های وبلاگم بالا میره من متوجه حضورتون میشم هااااا
حالا بی خیال این داستان، واقعا چیکار میشه کرد؟ الان که سر کار هستم( برگشتم به کارم، چون اینا نتونستن نیرو پیدا کنن) به طرز عجیبی با یکسری احساسات و افکار در نبردم! یه آش شلم شوربایی از خستگی، عدم احساس رضایت،بی اعتمادی، ناامیدی، پشیمانی و....
دلیل رو میدونم درمانی پیدا نمیکنم!
باور کنید خیلی جرات میخواد دوباره شروع کردن، قید همه چیز رو زدن، خراب کردن و دوباره ساختن!