میم مثه ما

روزی به این روزها خواهیم خندید

میم مثه ما

روزی به این روزها خواهیم خندید

تبریک سبا جان


یکی از دوستان وبلاگ نویسم رتبه 15 کارشناسی ارشد شده و من خیلی خوشحالم و به افتخارش این پست رو گذاشتم.

بهت تبریک میگم سبا جان ، برات کلی آرزوی موفقیت و شادی دارم.

هیچ جا خونه خود آدم نمیشه


آدم نباید بیشتر از دو روز خونه هیچکسی بمونه،اصلا دو روز چیه! حتی بیشتر از یه گپ دو ساعته هم نباید بمونه، والا! کسی هم خونه من نیاد!

شاگرد استاد عرفان


یه وقتایی یه سری آدما به یه سری آدم های دیگه راه حل های عجیبی برای درمان معضلات روحی شون پیشنهاد میدن که از دیدگاه من کلاهبرداریه محضه!

عرفان؟این واقعا راه حله؟ 

حداقل من این راهو دوست ندارم! 

شما اومدی به یه آدم که داره توی درد و رنج دست و پا میزنه کلاس های عرفان استادت رو معرفی میکنی؟!


پ.ن:کسی به من معرفی نکرده، به یکی از دوستان معرفی کرده

در جستجوی خوشبختی


وقتی میام خونه مادربزرگم و چند روز اینجا می مونم، به معمولی ترین شکل ممکن زندگی می کنم و فکر و خیال نمیکنم! 

صبح پا میشی صبحانه میخوری، ناهار میپزی، شام میخوری و میخوابی، به همین راحتی بدون هیچ دغدغه ای! 

لعنت


آدمایی که هیچوقت قدرتو نمیدونن، به یادشون هستی اما همیشه پست میزنن، همیشه تو رو گناه کار میدونن و حس گناهو تو وجودت بزرگ و بزرگ تر میکنن!


یه وقتی باید از این آدما جدا شد ولی لعنت به این زندگی به این اجبار به زندگی توی  جایی که نباید باشی لعنت!

اینو بدونم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یکمی غر طبق معمول همیشه


اصولا زندگی شوخیه تلخی بود که با من شد! 

چجوری میشه ازش خلاص شد؟ (قصد خودکشی ندارم لطفا نصیحت نکنید،البته اگه به خودتون خواستید زحمت بدید که دیگه روح نباشید موقع خوندن وبلاگم  گفتم ها)

 اصلا اینارو ول کن، با نوشتن پرانتز بالا یادم افتاد که بگم خانم روح محترم احیانا آقای روح محترم آخه چرا این کارو با من میکنید؟چرا آسه میرید آسه میاید که یوقتی اینجانب شاختون نزنم؟! باور بفرمایید این تعداد بازدید های وبلاگم بالا میره من متوجه حضورتون میشم هااااا 


حالا بی خیال این داستان، واقعا چیکار میشه کرد؟ الان که سر کار هستم( برگشتم به کارم، چون اینا نتونستن نیرو پیدا کنن) به طرز عجیبی با یکسری احساسات و افکار در نبردم!  یه آش شلم شوربایی از خستگی، عدم احساس رضایت،بی اعتمادی، ناامیدی، پشیمانی و.... 

دلیل رو میدونم درمانی پیدا نمیکنم! 

باور کنید خیلی جرات میخواد دوباره شروع کردن، قید همه چیز رو زدن، خراب کردن و دوباره ساختن!



چرا بعضی آدما دوست دارن بقیه رو از خودشون ناامید کنن! 

همچین آدمی نیاز است


اینو تا حالا شنیدید:


ای کاش یه آدمی بود که بهش همه حرفاتو میزدی بعد که حرفات تموم شد میفتاد میمرد!


چقدر زندگی براش آسون بود


وقتی داشتم کارشناسی میخوندم و سال آخرش تصمیم گرفتم برای کنکور ارشد آماده بشم یکی از همکلاسی های دیگه ام هم همزمان با من برای کنکور ارشد شروع کرد به درس خوندن و دقیقا همین رشته رو میخواست شرکت کنه

بعد از 8 ماه درس خوندن(اون کنکوری که ما میخواستیم شرکت کنیم ربطی به رشته کارشناسیمون نداشت پس باید خیلی بیشتر از بقیه تلاش میکردیم) تصمیم گرفت که سال بعد کنکور بده چون کنکور چهار روز قبل از عروسی خواهرش بود و اون میخواست که برای عروسی خواهرش آماده بشه!

من کنکور دادم و اون نداد، بعد از اینکه من قبول شدم با هم دیگه صحبت کردیم و پرسیدم که از کی میخواد شروع کنه و اون  گفت که به طور کامل منصرف شده و میخواد بره خارج از کشور برای ادامه تحصیل به همین خاطر طرح اجباری خدمت به دولت رو سریع شروع کرد که سریع بره!

حالا بعد از ده ماه با دوست پسرش ازدواج کرده و نمیدونم الان برنامه اش چیه!


میخوام بگم که چقد برای بقیه آسونه برگشتن و ول کردن و قید همه چیزو زدن و تصمیم جدید گرفتن و دوباره اونو بیخیال شدن!


چقدر زندگی برای بقیه آسونه اما برای من نه؟!

بیکاری


کارمو رها کردم چون اعصابمو بهم میریخت،هم رفتار پرسنل و مدیریتش هم ساعت کاری ناجورش!

الان دیگه منبع درآمد ندارم و از صبح دارم برنامه ریزی میکنم که چطور میشه صرف جویی کرد،البته تا امروز از پول خودم خرج نمیکردما ولی خب دیگه الان پس اندازمم در خطره،آه ای خدا خودت یه کاری بنداز جلو پام!

یه چیزی هم هست اینکه واقعا کارمو دوست ندارم فک میکنم این قضیه بیشترین دلیلیه که باعث میشه سریع از هر جایی بیام بیرون!

چگونه باید زیست


یکبار برای همیشه باید خیلی مسائلو برای خودم حل کنم این تضادهایی که توی وجودم جمع شدن و با هم در کلنجار هستن و هر روز یک جایی از وجودمو زخمی میکنن،باید به حسابشون برسم 

نمیتونم خوب و شاد زندگی کنم، یک وقتایی خوبم یک وقتایی بد،این حس که باید از همه بهتر باشم اذیتم میکنه چون من هرچقدر هم برای بهتر شدن تلاش میکنم کافی نیست و باز راضی نمیشم. 

نمیدونم چطور میشه لذت برد از زندگی 

به خیر گذشت


مشکلات زیادی برای وبلاگم پیش اومده بود که بخیر گذشت و از حالت رمزدار بیرون اومد

عاشق تر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ناراحت نباش

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.