درد میکشی ،با درد بزرگ میشی ،هیچوقت ازش خلاص نمیشی،همیشه باهاته و چیزی که تغییر میکنه دلیل درده ،این حس سمج بی پایان ،این لعنتی که هیچوقت خوب نمیشه مثل بختک رو زندگیته و تو شاد ترین لحظه های زندگیتم باز میاد سراغت و با خودش این ترسو میاره که نکنه این شادی تموم بشه ،باور نداری که این لحظه میتونه کش بیاد به اندازه زندگیت ،هیچوقت اون شادی و خوشبختی رو باور نمیکنی و اونجاست که درد واستاده یه گوشه و دست به سینه نگاهت میکنه و یه نیشخند بهت میزنه و میاد سمتت ،اون هیچوقت ولت نمیکنه