خیلی خب،تموم شد، فردا عیده،نه فردا نوروزه
سال خوش پر از خیر و برکت و از این حرفای کلیشه ای تکراری که همه میدونن دیگه
بهش میگم فلان کارو نکن میگه حواسم هست،میگم یه سوالی دارم،میگه چی،میگم تا حالا شده به حرف من گوش بدی میگه آره میگم نه اصلا، میگه چنتاشو بگو میگم یکیش همین الان،میگه
اولش میگه چشم بعد کار خودشو میکنه
اینکه بتونی خودتو دوست داشته باشی و به خودت احترام بذاری، اینکه به خودت حق بدی و توقع بی جا از خودت نداشته باشی، بخش زیادیش برمیگرده به خانواده ات! اینکه توی بچگی باهات چه رفتاری داشتن
یه دوست مذهبی دارم، با یه پسر مذهبی قول و قرار ازدواج گذاشته و تریپ عشق و عاشقی، به اون یکی دوستم که دوست پسر داره میگه نکنه فک کردی ما هم با هم دوستیم!
پ.ن:قبول دارم خیلی گنگ نوشتم،ولی حال ندارم توضیح بدم!
نمیذاره برم ببینمش،میگم چرا، میگه حس خوبی بهم نمیده یا خودم میام یا توام نمیای!
پ.ن:صرفاً جهت کم کردن از غرغر ها و دیدن نیمه ی پر لیوان
وقتی بهش میگم من نمیتونم این کارو انجام بدم،بهم میگه تو به من ثابت کردی هرکاری که بخوای میتونی انجام بدی!
بهش میگم میای بریم بیرون، میگه باشه،میگم بارون میاد،میگه پس بیخیال،میگم هفته بعد چی،میگه ای جان!
چند روز پیش رفتیم سینما برای یه فیلم کمدی،تقریباً آخرین فیلم کمدی که تو سینما دیدم توکیو بدون توقف بود دوازده سال پیش!
ملت تا هنرپیشه پخ میکرد میخندیدن، منم به حاج آقا میگم وا مگه خنده دار بود آخه اصلا!
یه جاهاییش خنده داشت ولی نه دیگه همش!
خلاصه بسی تعجب ناک از سینما اومدیم بیرون!
پ.ن:فیلم خوب بد جلف. حقیقتا فیلم بی سر و ته ای بود!
حوصله سر کار رفتن ندارم،عیدم نمیرم، بیخیال همه چی!
با استاد راهنما صحبت کردم درباره این نارضایتی، گفت انتخاب با تو یا پول یا افتخار،حرفش خیلی مسخره بود، یعنی درواقع چرت و پرت بود.
الان حالم بهتره، یوقتایی اگه دیدید دارید میزنید زیر کاسه کوزه و این حرفا، یکم به وضعیت فیزیولوژیکتون توجه کنید مخصوصا خانم ها!
چقد غیرمنصفانه و وحشیانه از خودمون بهرهبرداری میکنیم بعدش از خودمون ناراضی هم هستیم؟!
توجیه خوبیه فک کنم برای نارضایتیم،نه؟؟!
اگه تنبل نبودم واقعا توجیه خوبی بود، ولی آخه من که درباره این آخریه همه تلاشمو کردم!
هنوزم فک میکنم مشکل از خودمه، تو ذاتمه!
پ.ن: اگر اشتباه نکنم توی کتاب زبان فارسی دبیرستان یه درسی بود برای انتخاب عنوان کتاب نوشته یا مقاله، الان عنوان مطلبم خیلی شبیه یکی از مثال هاش شده، فک کنم نوعش قلب و عکس بود یا یه همچین چیزی
دو سال پیش در چنین روزهایی از شرایطم ناراضی بودم از خودم از موقعیتم از همه چیز ناراضی بودم،به مشاور خوابگاه مراجعه کردم و داستانو گفتم،بهم پیشنهاد کرد یک کار که مطمئنی تورو راضی میکنه و میتونی خودتو به خودت ثابت کنی انجام بده،من اون کارو انجام دادم بزرگترین مهم ترین و سخت ترین کار ممکن رو انجام دادم، حالا بعد از دو سال در یک خوابگاه دیگه باز هم احساس نارضایتی دارم، از خودم از شرایط از موقعیت از همه چیز!
چرا؟ چرا من همیشه ناراضی هستم، چرا خوشحال نیستم؟!