-
روز گیلی گیلی اصلی
18 مرداد 1398 09:26
-
در حاشیه گیلی گیلی ها
5 مرداد 1398 23:14
-
روز گیلی گیلی 4
26 تیر 1398 23:20
-
روز گیلی گیلی 3
7 اردیبهشت 1398 23:23
-
شاید باید
17 فروردین 1398 22:54
-
روز گیلی گیلی 2
25 اسفند 1397 22:57
-
روز گیلی گیلی 1
18 اسفند 1397 22:34
-
درد بی پایان
31 مرداد 1397 22:47
درد میکشی ،با درد بزرگ میشی ،هیچوقت ازش خلاص نمیشی،همیشه باهاته و چیزی که تغییر میکنه دلیل درده ،این حس سمج بی پایان ،این لعنتی که هیچوقت خوب نمیشه مثل بختک رو زندگیته و تو شاد ترین لحظه های زندگیتم باز میاد سراغت و با خودش این ترسو میاره که نکنه این شادی تموم بشه ،باور نداری که این لحظه میتونه کش بیاد به اندازه...
-
روزی است که باید خندید
22 مرداد 1397 07:57
امروز بعد از مدت ها نوشته های وبلاگو مرور کردم ،وضعیت روحیم از اون روزا صد ها برابر بدتره! و الان واقعا میشه به اون روز ها و دغدغه هاشون خندید.
-
اولین پشت تلفنی
27 بهمن 1396 00:35
-
چکار باید کرد؟
13 دی 1396 13:27
باید چکار کرد؟از این مملکت رفت؟
-
زود خوب شو
8 دی 1396 21:58
-
ای دل که بی گدار به آبی نمیزدی،بی قایقت میانه ی دریا چه میکنی!
25 آذر 1396 17:46
یه بار یادمه یه گریه عجیب از ته دلی کردم،امروز انقدر ناراحت بودم که یاد اون گریه افتادم، گریه نکردم امروز اما انگار اون حسی که اون روز داشتم موقع گریه امروز هم داشتم باز یه چیز عجیبی نوشتم! دیشب تو ماشین داشتم آهنگ گوش میدادم، رسید به آهنگ شادمهر، به بابام گفتم یکی از آرزوهام اینه که برم کنسرت شادمهر بعد یادم اومد که...
-
با صحبت های شما در قطار حق مالکیت فکری نقض میشود!
14 آذر 1396 09:47
باور کنید حق چاپ و کپی رایت ومالکیت معنوی خیلی به صحبت هایی که تو قطار و مترو میکنید مربوط میشه،باور ندارید؟ پس بخونید : تو مسیر توی قطار دارم کتاب میخونم، بغل دستیا که چنتا دختر بیست و یکی دو ساله هستن دارن حرف میزنن با هم. توی یه خط از کتاب نوشته" به تنها پنجره اش که بسیار بالادست دل خوش کرده... " یهو به...
-
بشکن بشکنه!
11 آذر 1396 22:42
جالبه که دل آدم میتونه هزاران بار بشکنه!
-
هر دومون خیلی بی شانسیم!
10 آذر 1396 22:50
الان دارم فکر میکنم سرنوشت من پس از روبرو شدن با واقعیات پس از قبولی در ارشد دقیقاً مثل روبرو شدن تیم ملی ایران با گروهش پس از راهیابی به جام جهانیه :| پ.ن درباره عنوان مطلب: کار از بد شانسی گذشته، بی شانسیم!
-
رویای من
6 آذر 1396 00:39
-
فقط یک پاراگراف
28 آبان 1396 21:03
به شدت درباره یه اتفاقی سر کار ناراحت و عصبانی بودم و لحظه ای نبود که بهش فکر نکنم، چند روز بود حاج آقا رو ندیده بودم، بعد از همه اینا رفتیم بیرون،به قول خودش یه پاراگراف درباره عصبانیتم باهاش حرف زدم و خلاص شدم، عین آب روی آتیش
-
تولدت مبارک
27 آبان 1396 18:52
-
روزی که به این روزها بخندیم
19 آبان 1396 10:20
تا کی بشه در اینجارو ببندیم و ما هم بریم! وبلاگی نبود که خیلی خواننده داشته باشه، اصولا برای داشتن خواننده باید خواننده خوبی هم باشی، به وبلاگ بقیه هم سر بزنی نظر بذاری، منم سر میزدم اما کامنتی نمیذاشتم، یه بار واسه وبلاگ یه خانومی نظر گذاشتم گویا دلش از جایی پر بود با تیکه و متلک جواب داد! بگذریم، وبلاگ خواننده زیادی...
-
زخم ها زد راه بر جانم ولی، زخم عشق آورده تا کویت مرا
18 آبان 1396 20:26
غم انگیز ترین لحظه ی زندگی آدم وقتیه که دلش برای خودش میسوزه
-
پس از این
13 آبان 1396 16:05
24 سالگی هم اومد
-
همین است زندگی (2)
27 مهر 1396 15:25
خاک تو سر این کمال گرایی بدبخت کنم، ول نمیکنه که. یه نفری پیام داده میگه بهت علاقه مندم از همون موقع دانشکده کارشناسی، اسمشو نمیگفت،یه بچه بازی درآورده بود که بیا و ببین، فک کردم یه دختر لوسه که سر کارم گذاشته یا یه بچه از آشنا و فامیل، خلاصه بلاکش کردم با یه شماره دیگه پیام داده من فلانی هستم، منم گفتم نامزد کردم...
-
دل من در پی تو
11 مهر 1396 15:07
-
خشم و هیاهو
17 شهریور 1396 14:06
دیشب که نمیدانستم برای کدامیک از درد هایم گریه کنم اصلا نخندیدم !برعکس گوینده خوش ذوق این جمله من اصلا خنده ام نیومد فقط جیغ کشیدم و به طرزی معجزه آسایی درباره شون فراموشی گرفتم و دیگه مهم نیستن ! من بیشتر از درد خشم داشتم حالا بهترم و جای سنگینی سینه مو یه جای خالی پر کرده .حتی اگر از بعضی از این رنج ها خلاص بشم...
-
[ بدون عنوان ]
15 شهریور 1396 14:11
-
این حس
15 شهریور 1396 14:10
-
دلتنگی خوشه انگور سیاه است لگد کوبش کن لگد کوبش کن بگذار ساعتی سر بسته بماند مستت می کند اندوه
13 شهریور 1396 08:37
دردی نیست بحثی نیست به جز مشکل لای منگنه بودن، نه راه پیش داشتن و نه پس! کاش مث خیلی های دیگه بودم که رنگ موشون یا اندازه پاشنه کفششون یا مدل ناخنشون دغدغه اصلی شون بود!
-
این چه حسیه چه حالیه،چرا من درکش نمیکنم
21 مرداد 1396 22:57
نمیدونم چرا برام عجیبه،اینکه خانومای تازه مامان شده انقد عاشقانه از حسشون به بچه هاشون مینویسن! با خودم فکر می کنم شاید الکی میگن، آخه مگه میشه؟نمیتونم درکشون کنم! مامانم داداشم که تب میکرد خواب نداشت، من یه بار مریض شدم بابام منو برد بیمارستان،شبم بیمارستان بودم،صبح که مرخص شدم مامانم تو خونه خوابیده بود.
-
هنوزم
17 مرداد 1396 10:45
بلافاصله که از چیزی ناراحت یا عصبانی میشم زودی میام اینجا شروع می کنم به نوشتن. هنوز عین نوجوون های 18 ساله احساساتم در تلاطمه، هنوز با پدر مادرم درگیرم، هنوز عصبی و تحریک پذیرم.